کمی تاریک بود اما آن موجود بزرگ وحشتناک به وضوح دیده می شد
هرمز نگاهی به داریوش انداخت
با لرز به عقب قدم برمیداشت ترس را می شد در سرتاسر بدنش دید شمشیر در دستانش می لرزید با اینکه با دودست آن را گرفته بود
ماه از سوراخ کوچکی در سقف غار نظاره گر آنها بود تا رقص شمشیرشان را بنگرد شاید هم تشنه دیدن خون بود
ناگهان از میان تاریکی کرم با دهانی باز به سمت هرمز هجوم آورد
هرمز خود را از مسیرش به گوشه ای پرتاب کردو عبور کرم را از کنارش نظاره کرد
صدای فریادی بلند شد و در چشم برهم زدنی هرمز ، داریوش را می دید که فقط پاهایش از دهان کرم بیرون است و شمشیرش بر روی زمین افتاده
سریع از جایش برخواست و خنجر را به انتهای بدن کرم بزرگ فرو کرد
به قدری بدنش نرم بود که حتی دست هرمز به همراه خنجر وارد بدنش شد
کرم با تکانی هرمز را برزمین زد و شروع به حرکت کرد
هرمز شمشیر را برداشت و از دنبال کرم به راه افتاد
بعد از ساعتی تعقیب در راهروهای غار در تاریکی به نظر کرم را گم کرده بود
بدون هیچ فکری فقط در داخل راهروها می دوید
زمانی که ناامیدی کم کم قدرتش را برای هرمز به نمایش گذاشته بود در راهروی باریکی ، روشنی نور ماه را به خوبی میتوانست ببیند
چهار دست و پا وارد راهرو شد و در خروجی آن لبه صخره ای که از بدنه راهرو بیرون زده بود فضای بزرگی را میدید که در میانه غار و ارتفاعی بلند سقفی نداشت
ماه مشخص بود
لحظه ای در ماه غرق شد تااینکه صدایی از زیر پایش شنید
آن کرم بود
حدود ده متر پایین تر
اما اثری از داریوش نبود
شمشیرش را محکم در دستانش گرفت و از بالا برروی کرم پرید و شمشیر را در داخل بدنش فرو کرد
کرم تکان عظیمی خورد و هرمز را به دیوار کوبید و بعد از چند فریاد گوش خراش برروی زمین آرام به خواب ابدی فرو رفت
هرمز به آرامی از جایش برخواست و به سمت لاشه ی کرم رفت
نگاهی انداخت و وقتی شمشیرش را از بدن کرم بیرون کشید خون سبز رنگ کرم با فشار بیشتری به بیرون جهید
اما در زیر نور ماه خون قرمزی نیز داخل بدن کرم را در برگرفت و همراه خون سبز به بیرون می ریخت
ترس هرمز را در خود بلعید
خنجر را بیرون کشید و شروع به پاره پاره کردن لاشه کرم کرد
بعد از لحظه ای ایستاد
سرش را پایین انداخت و برروی زمین نشست
در مجرای داخلی کرم بدن بی جان داریوش بود که شمشیر قلبش را پاره کرده بود…
بدن سالم و اطرافش را چیزی مانند وقتی که او از سقف آویزان بود فرا گرفته بود
ساعتی بعد هرمز بود که بدن بی جان و غرق در خون داریوش را برروی زمین می کشید
درجایی که زمین نرم تر از اطراف بود ایستاد
در این غار جانوران عجیب زیادی بود
نمی شد بدن بی جان کسی که نجاتش داده بود را تنها بگذارد تا آنها تکه پاره کنند
با خنجر شروع به کندن زمین کرد ،تااینکه گودالی کمی بزرگ تر ازبدن داریوش شد
به سختی بدن را در داخل گودال گذاشت
دو دست داریوش را بر روی قلبش قرار داد
و آرام زمزمه هایی به زبانی باستانی در گوشش خواند
شاید چند ساعت طول کشید تا گودال را پر کند
درآخر روبروی قبر زانو زد و طلب بخشش کرد
دیگر باید می رفت
غار خطرناک بود و غذایی هم برای خوردن نداشت
دیگر نزدیک صبح بود
راهرو ها کم کم روشن می شدند
این یعنی مسیری برای خروج بود
به سمت راهروهای روشن تر می رفت
بعد از یک ساعت به یک خروجی غار رسید
چشمانش از حیرت باز مانده بود
.
.
نویسنده : علیرضاهزاره
.