محفل سیمرغ
بخش دوم ـ تاریکی
( توجه : این داستان برای کودکان و نوجوانان زیر پانزده سال مناسب نیست ، داستان در ژانر وحشت میباشد)
در تاریکی شب میان درختان در حالی که شمشیرش را با دو دست محکم گرفته بود قدم برمیداشت
درخشش شمشیرش به زور یک متر جلوترش را روشن می کرد
براساس غریزه اش به جلو می رفت و دستانش آماده رقصاندن شمشیر بود
ماه در آسمان آغشته در خون بود ، درختان با شاخه هایشان غریبه را به هم نشان می دادند، وجودش آنها را آشفته کرده بود
درخود می لرزیدند و بارانی از برگ بر زمین می ریختند
شروین حرکت هایی از اطرافش حس می کرد اما صدایی نمی شنید
تاریکی،تاریکی و تاریکی
یادش نمی آمد چه موقع به این محل آمده ، حتی فکرش را نمی کرد که چنین محلی در سرزمین های شناخته شده وجود داشته باشد
مگر اینکه …
مگر اینکه اورا زمانی که بیهوش بوده از مرزهای آخردنیا به سرزمین های ناشناس آورده باشند
غیر ممکن بود اینکار ماه ها زمان میبرد
حرکت سریعی در سمت راستش تمرکز روی افکارش را بهم ریخت
به مانند افرادی نبود که در هنگام ترس شمشیرشان را به همه طرف می چرخانند
آرام بود و تمرکز بالایی داشت ، اگر نداشت نمی توانست جزو محفل شود
به تنفسش نظم داد ، تمام قدرتش را روی چشم ها و گوش هایش متمرکز کرد
حال صدا ها را بهتر می شنید و اطرافش را واضح تر میدید
تاریکی شب نبود که اطرافش را احاطه کرده بود ، مشخص بود که جادو است
جادویی قدرتمند که شمشیر سیریا هم فقط تاثیر اندکی در مقابله با آن داشت
در همان زمان جلوتر بر روی زمین دو در مکمل هم رو به آسمان باز شد
تنها مکان روشن تا کیلومتر ها آن طرفتر بود
شروین با احتیاط به محل نزدیک شد
پله هایی که ده ها متر به اعماق زمین می رفت و نوری سرخ که راهرو را روشن کرده بود
به اطرافش که در تاریکی فرو رفته بود نگاهی انداخت
چاره ای نداشت باید با این سرنوشت روبرو می شد
از پله ها پایین رفت و داخل شد ، در همان لحظه درها بالای سرش بسته شد تا برگشت دیگر خبری از در و خروجی نبود و فقط خاک بود که برای او مسیری رفت بدون بازگشت ساخته بود
به مسیرش ادامه داد
ساعتها و ساعتها از پله ها پایین رفت تا به دری رسید
در از جنس آهن بود فلزی بی ارزش و بی استفاده که در دوران انسان ها از آن بسیار استفاده میشد و فقط برای جلوگیری از ورود دیگر انسان ها و حیوانات کاربرد دارد
شروین شمشیرش را محکم گرفت و آن را از بالا و مرکز در وارد آن کرد و به مانند تکه ای پنیر آن را از بالا تا پایین شکافت
با دستانش ورق های آهن را از هم باز کرد و به داخل رفت
حال او در سالنی بود که دیوارهای آن با آجرهای قرمز رنگ مثلث شکل تزئین شده بود
شاید هم در نور قرمز اینگونه به نظر می رسید
روبرو فردی پشت به او ایستاده بود شمع های عجیبی را روشن می کرد که به رنگ آبی می سوختند
فرد با خود زمزمه های عجیبی می کرد ، نامفهوم بود
ـ اینکه یکی از اعضای محفل رو تحت تاثیر جادوی رویا بگذاری نیاز به قدرت زیادی داره،حالا من اینجام ، بگو چه خواسته ای از من داری؟
پاسخی از غریبه نشنید
از سمت چپ آرام آرام شمشیرش را روی زمین می کشید و به سمت غریبه می رفت اما
اما انگار اتاق می چرخید و شروین به محل اولی که ایستاده بود بر میگشت
ـ خوب بیا این بازی رو تموم کنیم ، مطمئنن من رو برای سرگرمی اینجا نیاوردی ، از هیولاها نیستی چون نژادهای کمی از اونها قدرت داشتن جسم بشر رو دارند و البته حتی یکی از اونها هم بیرون از سولاریان نیست ، از اعضای بلند مرتبه محفل هم نیستی ، خوب فقط می مونه دارن ها و لارن ها که تنها نژادهایی هستند که می تونن جادو کنند ، محفل جادوی رویا رو ممنوع کرده و تو با این کار کل نژاد خودتون رو به خطر انداختی
ناگهان صدای خنده غریبه بلند شد و برگشت
پیرمردی کوتاه قد که چشمان خاکستری اش به وضوح مشخص بود
اون یه انسان بود ، دارن ها و لارن ها چشمانی سرخ دارند
ـ این امکان نداره تو یه انسانی ، انسان ها نمیتونن جادو کنند ، این غیرممکنه یعنی جادوگری با فرای قدرت ها وجود داره که بتونه کسی بجز خودشو وارد رویای دیگری بکنه ، نه این غیر ممکنه
ـ فراموش کردی تعظیم کنی
و پیرمرد با حرکت انگشتانش شروین را به حالت تعظیم درآورد ، شروین هیچ اراده ای برای خودداری نداشت
ـ حالا خوب شد ، پانصد سال پیش اعضای بلند مرتبه محفل و جادوگران اعظم به پدر من خیانت کردند و او را در تنهایی کشتند تا محفل تمام قدرت قلمرو را در دست بگیره
ـ محفل برای حفظ جان تمام نژادهای سرزمین به وجود آمده و هدف پاکی داره تو با این حرف ها نمی تونی نام محفل رو لکه دار کنی
ـ حوصله شنیدن چرندیات تورو ندارم یک راست می روم سر اصل مطلب ، من پیر پادشاه گرادیس هستم کسی که این سرزمین رو از دست هیولاها نجات داد و کتاب آرا را به وجود آورد کسی که با خیانت به قتل رسید توسط کسانی که خودش نجاتشان داده بود ، حالا من اینجا هستم تا انتقام خون پدرم رو بگیرم و قدرتی که متعلق به من هست رو از دست ظالمین پس بگیرم ، من نیاز به دوستانی دارم ، محفل تاریخ سرزمین رو تغییر داده و حالا کسی من رو نمیشناسه من نیاز به دوستانی دارم و تو از نسل گارد هستی ، کسانی که برای محافظت از پادشاه و خانواده اش قسم خوردند
ـ نه ، نسل گارد فقط یه افسانه است و بر اساس اسناد پادشاه گرادیس هیچ قدرت جادویی نداشت ، او توسط یک شبح به قتل رسید ، این در کتاب تاریخ محفل به ثبت رسیده ، اساتید یکتای تاریخ این کتاب رو نوشتن
ـ اینها بزرگترین دروغ های تاریخ سرزمین من هستند ، با خودت فکر کن و این اساتید یکتا آیا رؤسای محفل نبودند ، به زودی با تو ملاقات می کنم و آن روز تو از من پیروی خواهی کرد
تاریکی شروع به بلعیدن اطراف کرد و همه جا در سیاهی فرو رفت
شروین در تاریکی سقوط می کرد و به یکباره از خواب بیدار شد
در اتاقی تمام سنگی و بر روی تختی از سنگ بود ، زخمش بسته شده بود و تمام بدنش از عرق خیس بود
ادامه دارد …
نویسنده : علیرضاهزاره