سریع قدم میزد
صورتش را پوشانده بود
لبه های پالتو را روی صورتش میکشید
پراسترس.
نیم نگاهی به اطراف میکرد
وقدم هایش را بلند و تندتر برمیداشت.
انگار نیمه شب بود
چراغ ها نوبتی چشمک میزدند
سایه ها شهر را دردست داشتند.
هیولای ترس وجودش را فرا گرفته بود
تیز تر به اطراف مینگریست
صدایی می آید.
ایستاد
صدا قطع شد
چند قدم برداشت
صدایی می آمد.
همزمان با قدم هاصدا بلند و بلند تر میشد
نزدیک ونزدیک تر.
فرصتی نیست
باید سریع تر دور شد
خود را به داخل کوچه تاریک تری انداخت.
اما افسوس
سایه آنجا بود.
در یک لحظه
حتی چیزی جز یک جفت کفش پاره باقی نمانده بود…
نویسنده:علیرضاهزاره.
Alireza Hezareh
لطفا به این متن نظر دهید