شب کریسمس بود اما پدر هنوز سرکار بود
مانند همیشه کار مهم تر از هرچیزی بود
ماریا چهارپایه ای را به سختی جلوی پنجره آورد تا بتواند خیابان و پارک روبروی خانه را ببیند که چطور سفید پوش میشود
خودروها و مردمی که عبور می کردند ِ عجله داشتند تا زودتر در کنار خانواده شان باشند
دانه های برفی که آرام آرام برروی زمین قرار می گرفتند
دخترک شاید ساعت ها در همان حالت بود و از منظره لذت میبرد ِ تا اینکه متوجه فردی در پارک آنطرف خیابان شد
فردی با قد بلند و اندامی کوچک که شنل سرتاسری خاکستری پوشیده بود ِ صورتش مشخص نبود اما ماریا می توانست سنگینی نگاهش را حس کند
دقایق زیادی گذشت اما او تکان نمیخورد ِ مردم هم بی توجه به او از کنارش رد میشدند
-نکند که او مادر است …
خیلی وقت بود که مادر را ندیده بود ِ بعد از آن روزی که با پدر رفت و دیگر برنگشت روزی که پدر با ناراحتی بازگشت و درجواب دخترک گفت که مادرت رفته یک جای دور
سریع از روی چهارپایه به پایین پرید و آن را کشان کشان به سمت در ورودی برد تا بتواند در را باز کند
وقتی از خانه بیرون رفت میتوانست دانه های برف را حس کند که بر روی صورتش می افتادند
باد بدن کوچکش را به لرزه در می آورد
-فقط میرم ببینم مادر هست یا نه ! … زود برمیگردم خانه …
جملات را بلند به طرف خانه خالی ادا کرد تا شاید بعدا پدر از دستش عصبانی نشود
سریع دوید و از خیابان عبور کرد
وارد پارک شد
-مامان … خودتی …
غریبه نزدیک و نزدیک تر شد ِ بر روی زانو هایش نشست و شنل را از روی سرش پایین انداخت
-بله دخترم … نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود
-میدونستم تویی … میدونستم بالاخره برمیگردی … پدر میگفت رفتی …
-رفته بودم ولی الان برگشتم که تورو هم ببرم پیش خودم ِ نمیخوام دیگه تنها باشی ِ دیگه همیشه باهم میمونیم …
-هوا خیلی سرده مامان بریم خونه من لباس گرم بپوشم
-نمیخواد دخترم ِ لازم نیست ِ فقط دستم رو بگیر
ماریا وقتی دستان باز مادرش را دید به آغوشش پرید و شاید ساعتها همان جا ماند
سرما را احساس نمیکرد و فقط دلتنگی اش را درمان میکرد
-وقتشه بریم دخترم …
مادر برخاست و چند قدم به سمت مرکز تاریک پارک برداشت ِ وقتی دید دخترک دنبالش نمی رود برگشت و دستش را به سوی او دراز کرد
-بیا دخترم …
-اما پدر چی ؟
-پدرت درک میکنه …
ماریا به خانه نگاه کرد و بعد نگاهی به مادرش انداخت
درآخر به سمت مادر دوید و دستش را گرفت …
مرد متعجب از اینکه در صدمتری خانه اش ترافیک شده بود بوق میزد اما فایده ای نداشت
از خودرو پیاده شد و عصبانی به اطراف نگاه میکرد
خودرو ها اصلا حرکت نمیکردند
جمعیتی از مردم تقریبا روبروی خانه اش خیابان را بسته بودند
کمی جلو رفت
میتوانست درب خانه را ببیند که باز است
استرس تمام وجودش را فرا گرفت سریع به سمت خانه حرکت کرد
اما کسی متوجه خانه نبود ِ آنها دور چیزی در خیابان جمع شده بودند
مرد کمی جلوتر رفت …
مردم را یکی پس از دیگری کنار میزد …
نمی توانست نفس بکشد …
آخرین نفر را که کنار زد پاهایش سست شد و بر زمین افتاد …
بدن بی جان دخترش بود که غرق در خون در خیابان بود …
،
نویسنده : علیرضا هزاره
،