آرام آرام
به سمت پله ها می رفت
پرپیچو خم
چراغ ها نوبت به نوبت چشمک می زدند
اما دنبالش بودند
او آخرین بود
نفس نفس می زد
در پشت سرش شکست
به عقب نگاه نمی کرد
فقط سریع شروع به حرکت کرد
پله ها را دو به دو پشت سر می گذاشت
صدای پایی از پشتش نمی آمد
خنده ای ترسناک تمام پله ها را دربر گرفته بود
از بالا
پله ها،
لامپ ها
در تاریکی مطلق فرو می رفتند
سیاهی زیر پایش را هم در بر گرفت
چیزی شبیه به مه
اما سیاه
دیگر زانو هایش را هم نمی دید
چه برسد به پله ها
نفس نفس می زد
عرق کرده بود
سعی می کرد سریع و سریع تر قدم بردارد
اما پله ها تمامی نداشتند
پایش به روی لبه پله ای لیز خورد
به زمین افتاد
وقتی خواست برخیزد
تاریکی او را در بر گرفت.
لطفا به این متن نظر دهید.
نویسنده : علیرضاهزاره
Alireza Hezareh