|
|
نوشته شده در جمعه 19 بهمن 1397
ساعت : 10:52 ق.ظ
نویسنده : علیرضا هزاره
|
|
ترس رهایش نمیکرد کنج اتاق زانوهایش را در بغل گرفته بود و ترس در اطراف قدم میزد سرش را پایین انداخته بود نفسش همانند مه ضربان قلبش بسیار بالا بود هیچ چیزی به فکرش نمی آمد ترس چیزی با خود زمزمه میکرد انگار ته دلش را خالی میکرد دستانش میلرزید ناخودآگاه دندان هایش را بروی هم میکشید ترس نزدیک نمی آمد!!! . در خروج آنسوی ترس بود . ترس همانند ابری تیره به شکل مردی تنومند باچشمانی آتشین . فقط قدم میزد نزدیک نمی شد وجودش عرصه را تنگ کرده بود با وجودش حتی نمی شد راحت نفس کشید باید راهی برای رهایی یافت . بلند شد و قدمی برداشت... . . نویسنده:علیرضاهزاره . . لطفا به این متن نظر دهید
:: مرتبط با:
متن ,
بهترین ها ,
:: برچسبها:
ترس ,
داستان ,
متن ,
متن کوتاه ,
علیرضاهزاره ,
داستان ترس ,
داستان کوتاه ,
:: لینک های مرتبط:
کالاگردی ,
فصل اول رمان مهسا ,
|
|
|
Just wanted to say I love reading through your blog and look forward to all your posts!
Carry on the fantastic work!
a quick visit the site, that's what this web site is providing.
اگرکسی یاجایی را دوست داشته باشید
آنها را زیبا هم خواهید یافت،زیرا
حس زیبا دیدن همان عشق است