|
|
نوشته شده در شنبه 16 تیر 1397
ساعت : 05:23 ب.ظ
نویسنده : علیرضا هزاره
|
|
بغض گلویش را گرفته بود
، حمید او را محکم در اغوش گرفته بود
، اما نمیدانست
، محکم و محکم تر فشار میداد
، نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد
، قطره های الماس گونه هایش را نوازش میکرد و به پرواز درمی امد
، زبانش بند آمده بود
، ولی او باید میدانست
، چطور به او بگوید
، نمیتوانست کلمه ای به زبان بیاورد
، گویی حنجره اش را به اتش کشیده اند
، اما باید بگوید
، اگر بداند چیکار میکند
، رهایش کن
، در آسمان بزرگ آرامش رها شو
،
علیرضا هزاره
:: مرتبط با:
متن ,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
علیرضاهزاره ,
هزاره ,
نثر ,
خواندنی ,
|
|
|