بخش یک را در این صفحه بخوانید
پیرمرد و پیرمرد
بخش 2 – بهزاد
مدت ها بود که صدای زانوهایش ورود به شصت سالگی را به او تبریک میگفت
حتی بعضی اوقات به تنهایی قادر به بلند شدن از جایش نبود
همسایه ها درکش نمی کردند
واقعا آنها از زندگی چه می دانند ؟
بدون نظم
هروقت که دلشان بخواهد آشغال هایشان را دم در می گذارند
آنها ساعت دارند اما هیچ وقت به موقع نمی رسند
از تعمیر هیچ وسیله ای هم چیزی سردرنمی آورند
همیشه در حال دعوا و ایجاد سروصدا هستند
قابل تحمل نیستند اما بهزاد را پیرمرد عصبی صدا می زنند و او را عامل هرج و مرج محله می دانند
.
هر روز ساعت شش صبح بیدار میشد ، برای خودش صبحانه حاضر می کرد ، روبروی پنجره می نشست و بدون سمعک از صبحانه اش لذت میبرد
تمام وسایل خانه را چک می کرد که دقیق در جای خودشان باشند
پنجره ها را باز میکرد تا خانه هوا بخورد و به پارک سر خیابان میرفت
پیاده روی میکرد
می نشست
اما با هیچکس صحبت نمی کرد
دیگران راجب پول صحبت می کردند یا فرزندانشان که غیرقابل تحمل بود
چهل سال کارش در چشم برهم زدنی گذشته بود
دیگر سرگرمی نداشت
کار برای او همه چیز بود
نظم را به زندگی اش هدیه داده بود
تمام مدت در پارک را به دوران کارش فکر میکرد ، فقط برای ناهار چند دقیقه به خانه برمیگشت و پنجره ها را می بست
غروب خورشید در پارک را دوست داشت زمانی که سرخی خورشید به مانند خون همه جا را فرا میگرفت
به صورت مردمی که رفت و آمد می کردند خیره می شد
زندگیشان را حدس میزد و برایشان داستان میبافت
از داستان هایش آنها را قضاوت می کرد ، به زندگی شان حسادت می کرد . از دست بعضی عصبانی می شد و تعدادی شان را تحسین می کرد
در آخر ساعت نه شب به خانه بازمیگشت ، آشغال ها باید همان موقع دم در میبودند
معمولا تخم مرغی آب پز میکرد و میخورد
یک عود روشن می کرد و به سمت راست می خوابید
بخش سه را در این صفحه بخوانید
نویسنده : علیرضاهزاره