پیرمرد و پیرمرد
بخش 1 – پایان
عرفان به آرامی چشمانش را باز کرد
به قدری سردرد بود که چشم هایش تار می دید ، اما مطمئن بود که در بیمارستان است
دلیل آنجا بودنش را نمی دانست
حادثه…
بله یک حادثه بود که آن را هم به یاد نمی آورد ، اما می دانست که در هنگام حادثه تنها نبوده است
نمی توانست تمرکز کند…
گویی با چکش به سرش ضربه می زدند
دست راستش را بلند کرد و شروع کرد به ضربه زدن به شقیقه اش تا قدری آرام شود ولی فقط سوزشی در دستش احساس کرد
سرش گیج رفت و چشمانش در تارکی رها شد
ساعتها گذشت …
شاید هم روزها …
این بار که چشم هایش را باز کرد خبری از سردردنبود اما باز هم کمی تار می دید
پزشک روبروی تختش ایستاده بود و پرستاری با دستگاه های کنارش بازی می کرد
ـ بهزاد کجاست؟
به سختی این کلمات را به زبان آورد و گویی تمام انرژی اش را از دست داد
ـ آقای احمدی شما تصادف سنگینی داشتید که باعث ضربه شدید به سرتان و خونریزی داخلی شده بود ، ما با چندین عمل موفق هم امید چندانی به زنده ماندن شما نداشتیم ، این واقعا یک معجزه است !
ـ این چرندیات جواب سوال من نبود…
دهانش برای ادای کلمات بیشتر ، یاری اش نمی کرد
پزشک به سمت در نگاه کرد ، آنجا یک سرباز روی صندلی نشسته بود که با نگاه پزشک سرش را پایین انداخت
بعد از چند دقیقه سکوت مطلق…
ـ متاسفانه ایشون به اندازه شما خوش اقبال نبودند … فوت کردند …
انگار این کلمات را با خنجر در گوش هایش فرو می کردند
اما چرا …
مگر چه کاری کرده بودیم …
چه اتفاقی افتاد …
بله …
آن ماجرا…
بخش دوم را در این صفحه بخوانید
نویسنده : علیرضاهزاره