بخش سه را در این صفحه بخوانید
پیرمرد و پیرمرد
بخش 4 – عقاب در قفس
ـ من به خاطر تو گیر افتادم ، وگرنه اینها هیچوقت نمیتونن منو بگیرن ، اگه یکم سریع تر بودی …
ـ من جایی نمی تونستم برم ، اونجا خونمه ، همه منو میشناسن ، فرار فایده نداشت … من تا حالا پام به کلانتری باز نشده بود…
بعد از این حرف بهزاد ساکت شد و سرش را پایین انداخت
ـ حداقل هیجان داشت
پیرمرد وقتی پاسخی نشنید او هم سرش را پایین انداخت
نیم ساعت گذشت
سازگار از اتاق افسرنگهبان بیرون آمد و نگاهی تیز به آنها کرد و بدون هیچ صحبتی از آنجا رفت
سربازی از اتاق به دنبال آن دو آمد …
به محض وارد شدن به اتاق افسرنگهبان ، افسر به دو پیرمرد نگاهی کرد
ـ شما به یک نفر حمله کردید و بهش آسیب رسوندید
عرفان میان حرف های افسر پرید
ـ اون مرد فکر کرده بود چون جوونه هرکاری بخواد میتونه انجام بده و هرچقدر خواست به یه پیرمرد زور بگه
ـ حرف منو قطع نکن ، به هرحال شما بهش صدمه زدید ولی شانس آوردید چون از شما شکایتی نداشت ولی باید تعهد بدید که این رفتار دیگه تکرار نشه
ـ عمرا …
بعد از چند ساعت دو پیرمرد همزمان از پاسگاه بیرون آمدند عرفان حرکت کرد ولی بهزاد سرش را پایین انداخت و برخلاف او حرکت کرد
چند دقیقه طول کشید تا عرفان فهمید پیرمرد دیگر از او جدا شده است
برگشت اما او را ندید
به مانند عقابی که از قفس رها می شود
بهزاد ناپدید شده بود
ادامه دارد…
نویسنده : علیرضاهزاره