بخش اول
مرد تنهای شهر
تنها تفریح من شده پیاده روی و گشت و گذار در خیابان
بعد از بازنشستگی تنهاتر از همیشه شده ام.
شاید باید بیشتر با دیگران گفت و گو میکردم و دوستانی پیدا میکردم.
اما من در صحبت کردن خوب نیستم !
خیابان ها تکراری شده ,همان مغازه ها , مردمی که بدون هدف فقط راه می روند.
یکی تنها , بعضی ها دونفره و حتی بیشتر !
یعنی با هم چه می گویند؟
گرفتن دست فردی دیگر چه حسی دارد؟
جوری به همدیگر نگاه میکنند که انگار آخرین بار است که می توانند باهم باشند.
این یکی چقدر به خودش رسیده , حتما جای مهمی قرار دارد , شاید با رئیسش جلسه دارد.
بهتر است مسیرم را تغییر دهم , جلوتر کودکی گریه می کند.
آن کافی شاپ شاید خوب باشد.
برای ساعتی گذران وقت ظاهر زیبایی دارد و همینطور بسیار ساکت است،
آن طرف پیرمردی روی صندلی روزنامه می خواند.
کنار پنجره هم مردی مسن با لباس ارتش درافکار خود غرق شده.
ـ آقا می تونم کمکتون کنم؟
چه صدای قشنگی , یعنی با من است.
– بفرمایید بنشینید
– بله,چشم.
دختر جوان و خوشرویی که اصلا نمیشود به او نه گفت.
با لبخند به سمتم می آید
– چی میل دارید براتون بیارم؟
– قهوه,لطفا.
رفت , بازیبایی که او دارد باید بازیگر یا مدل می شد,اینجا چه کار می کند.
چه فضای خوبی دارد اینجا.
پیرمرد روی صندلی صفحه روزنامه اش را عوض نمی کند.
…
Alireza Hezareh
نویسنده علیرضاهزاره
برای خواندن داستان لطفا ان را دانلود کنید
برای دانلود از دکمه زیر استفاده کنید
دانلود کتاب