ده سال قبل …
به نظر او این ماموریتی بی ارزش بود .
هرمز جادو را فقط مناسب داستان های خیالی می دانست و حالا او و افرادش برای کشتن یک جادوگر فرستاده شده بودند که احتمالا یک کلاهبردار یا دزد بود.
ماموریت آسانی که حتی پایین رده ترین افراد گارد هم می توانستند انجامش دهند ، اما او انتخاب شده بود.
آنها ده نفر بودند که در میان درختان جنگل در جستجو بودند…
عده ای از مردم روستاهای اطراف گزارش ناپدید شدن بچه هایی را داده بودند.
سربازان محلی به نتیجه ای نرسیده بودند.
مردم محلی از جادوگری می گفتند که طبق داستان هایی که از پدرانشان شنیده بودند ، هزاران سال است که در جنگل تاریک زندگی می کند.
طبق گزارش سربازان محلی بنظر گروهی دزد در آنجا شروع به فعالیت کرده بودند.
رها کردن چنین دزدهایی به حال خود ، در آینده می توانست برای حکومت دردسرساز شود و برنامه ژنرال ارشد برای آنها فقط نابودی تا آخرین نفرشان بود ، بدون رحم …
چنین دزدهایی را نمیشد با چرخیدن ساده در جنگل پیدا کرد اما کدخدا اصرار داشت که همیشه هنگام غروب خورشید هرکسی در جنگل بوده ثدای جادوگر را شنیده یا سایه اش را دیده است .
این تنها سرنخ آنها بود ، از یک طرف نمیشد حرف های کدخدا را نادیده گرفت ، زیرا دوستان قدرتمندی در قصر و شهرهای مهم داشت و بی توجهی به او به گوش پادشاه می رسید.
جنگل به قدری بزرگ و پر حجم بود که هیچ نوری نتواند واردش شود اما هرمز می توانست تلالو سرخ غروب خورشید را در میان درختان ببیند که مانند خون بر بدن درختان نقش بسته بود.
ساعتها بود که در حال جستجو بودند اما نقش خون هنوز بر روی درختان بود و این طولانی ترین غروب خورشیدی بود که آنها نظاره گر آن بودند .
کمی که خون ها شروع به تیره شدن کردند ، صدای گریه و ناله ی دختر بچه ای در جنگل به گوش می رسید .
پژواک صدا به آنها اجازه نمی داد تا محل آن را پیدا کنند.
مشخص بود که ترس بر بدن عده ای از افراد لرزه انداخته اما راه برگشتی نبود و همراهی با جمع بهترین انتخاب بود.
تاریکی بر جنگل غلبه کرده بود اما سرخی بر روی تنه درختان به وضوح مشخص بود.
وقتی گروه مشعل هایشان را روشن کردند ، فقط دقایقی اطرافشان قابل رویت بود و بعد از آن مه سنگینی اطرافشان را احاطه کرد.
اگر بیشتر از سه قدم از هم فاصله می گرفتند دیگر فقط شانس می توانست آنها را به هم برساند.
آنها در ظلمت قدم می گذاشتند با تصور به اینکه به صدا نزدیک شوند.
بعد از ساعتی گذشت زمان ، کمی از حجم مه کم شد و صدای گریه ها بلندتر ، آنها نزدیک شده بودند و حتما آنجا مخفیگاه دزدان بود و یا حتی نزدیکشان .
کلبه ای کوچک آنجا بود کمی جلوتر و اطراف آن اصلا خبری از مه نبود ، شاید تا ده قدم اطراف خانه به وضوح مشخص بود و مطمئنا صدای گریه از آن خانه بود .
با علامت دست هرمز همه شمشیرهایشان را از غلاف خارج کردند اما کمی عجیب بود ، هیچ دزدی اجازه نمیدهد که با صدای گریه محلشان لو برود و سریع بچه بیچاره را خفه می کنند.
حتما این یک تله بود شاید هم آنها آنقدر مطمئن هستند که کسی از ترس به آنجا نزدیک هم نمیشود .
باید هوشیار بود.
ـ دونفر با من به داخل کلبه بیان و بقیه حواسشون به اطراف باشه ، ممکنه تله ای درکار باشه .
و بعد آنها آرام آرام به سمت کلبه قدم برمیداشتند.
ردیف سربازانی که شمشیرهایشان آماده رقص بود شجاعتشان را به نمایش گذاشته بودند .
همه در جایگاهشان قرار گرفتند و اطراف کلبه را محاصره کردند تا همه چیز تحت کنترل باشد.
هیچ خبری نبود و حالا که هرمز پشت آن در مرموز بود ، صدای گریه دخترک را هم دیگر نمی شنید.
می هواست در را بازکند اما ترس و شک وجودش را فراگرفته بود ، باید مراقب می بود که اگر تله ای در کار است جان افرادش به خطر نیفتد.
مکثی طولانی داشت اما …
اما بالاخره درب را با فشار آرامی باز کرد.
تاریکی آنجا را فراگرفته بود اما میشد فردی را در انتهای کلبه دید که فقط وجود داشت و هیچ جزئیاتی بجز چشم هایی که به سرخی آهن گداخته بود مشخص نبود .
هرمز شمشیرش را به سمت سایه مرموز گرفت و داخل شد .
ـ صدای گریه یه دختر از این کلبه میومد! تو کی هستی و وسط این جنگل چیکار میکنی ؟
هیچ پاسخی از طرف سایه شنیده نشد.
هرسه نفر چند قدم برداشتند و خود را به فاصله دو قدمی سایه رساندند.
حالا میشد تشخیص داد که شنلی سرتاسری برتن داشت و با اینکه صورتش پوشیده نبود هیچ جزئیاتی از آن مشخص نبود.
ـ جواب بده … این آخرین اخطاره ما فرستاده های پادشاه هستیم .
ناگهان صدای خنده وحشتناکی بلند شد … او یک زن بود …
ـ پادشاه…! کدوم پادشاه …!
و خنده ادامه داشت .
هرمز فریاد زد ـ ای گستاخ و به سمت زن حمله کرد و ضربه ای با شمشیر به سمت گردنش روانه کرد.
هنگامی که شمشیر فقط چند انگشت فاصله داشت تا نرمی گردن را حس کند ، ناگهان تمام شنل بر روی زمین افتاد و فقط لباس بر روی زمین باقی ماند .
برای لحظه ای صدای خنده بلندی تمام جنگل را فراگرفت .
دو سرباز همراه هرمز فریاد زدند (جادوگر) و سریع از کلبه خارج شدند .
هرمز هنوز در شوک بود که صدای فریاد افرادش را شنید ، سریع به سمت بیرون دوید .
سربازان سردرگم شمشیرهایشان را به اطراف می چرخاندند.
ـ قربان … این جنگل نفرین شده ست … جادوگر …
ثحبت هایش تمام نشده بودکه مه او را در خود بلعید و فقط چند فریاد گوش خراش به گوش رسید و همه جا ساکت شد .
هرمز به سمت سرباز دوید اما دیر شده بود بجز مه دیگر چیزی آنجا نبود .
در همان لحظه صدای چند فریاد دیگر شنید و وقتی برگشت فقط دو نفر دیگر باقی مانده بودند که لز فاصله چند قدمی میشد لرش بدنشان را دید.
چاره ای نبود باید از آنجا دور می شدند ، بیش لز سه پنجم افرادش ناپدید شده بودند .
ـ سریع دنبال من بیاید ، از همون مسیری که اومدیم برمیگردیم …
و آنها از محوطه بدون مه به داخل مه سرازیر شدند.
آن دونفر فقط می دویدند تا از آنجا دور شوند اما هرمز به فکر افرادش بود .
کمی از تراکم مه کم شده بود و آنها می توانستند تا ده قدم اطراف خود را ببینند.
در حال حرکت ناگهان یکی از افراد بر روی زمین افتاد و فریاد کمک سرداد.
هنگامی که هرمز برگشت دید که شاخه ای دور پاهای سرباز پیچیده و اورا به میان درختی می کشد …همان وقت صدای فریاد سرباز دیگر را شنیدند.
با تکان شمشیر شاخه را قطع کرد ، دست سرباز را گرفت و بلندش کرد.
وقتی هردو به سمت سرباز دیگر رفتند ، جنازه ای را دیدند که ده ها شاخه در میان بدنش در حال جستجو بودند.
بله ، آنجا واقعا نفرین شده بود و آنها باید سریع دور می شدند .
بعد از دقایقی به رودخانه ای رسیدند ، هرمز مطمئن بود در هیچ نقشه ای هیچ رودخانه ای نه به جنگل وارد میشد و نه از جنگل خارج میشد.
رودخانه متعلق به جنگل بود.
توده ای مه با تراکم زیاد که فقط تاریکی در آن جریان داشت دستان خود را بر روی زمین می کشید و به آن دو نزدیک میشد.
شمشیرش را با دو دست محکم به سمت مه ، معلق گرفته بود و قدم هایی به عقب برمیداشت.
مه در یک قدمی آنها بود و رودخانه خروشان در پشت شان …
در یک لحظه زیر پای هرمز خالی شد و زمین او را با خود به داخل رودخانه کشاند …
ادامه دارد …
نویسنده : علیرضاهزاره