با ذوق کودکانه اش مداد را روی کاغذ حرکت میداد وبا خود می خندید
هرازگاهی دست از کشیدن برمیداشت وبه اطراف نگاه می کرد
پدر و مادرش وقتی نگاه کودک به آنها می افتاد لبخند می زدند و کودک خوشحال تر از قبل به نقاشی کشیدن ادامه می داد بی خبر از حالت واقعی چهره خانواده اش که در آن غم و ترس سریع جای خودش را به لبخند ظاهری میداد
در ان لحظات زن نگاهش را از کودک بر نمیداشت بی آنکه بفهمد شوهرش بی تابی می کند و ثانیه ای نمی ایستد
با خود به آرامی زمزمه می کرد و از خدایش می خواست تا کودک را حفظ کند ، لب هایش خشک و پاره پاره بود ، سه روز بود که سهمیه آب خودش را نمیخورد تا فرزندش تشنه نماند
تنها راهی که حواس کودک را از صداهای بلند بیرون پرت میکرد نقاشی بود ، دیگر هیچ راهی برای سرگرم کردنش نبود ، زن میدانست چند روز است که خبری از کودکان محله شان نیست ، با خود فکر میکرد که شاید آنها به مناطق امن رفته اند و به خود لحظه ای اجازه نمیداد که به چیز دیگری فکر کند
مرد در محوطه خانه قدم میزد ، سریع نفس می کشید و مچ دستش را تکان می داد
به فرزند و همسرش نگاه میکرد و بعد به لب پنجره میرفت ، آسمان را نظاره میکرد
شاید بزودی نوبت آنها میشد
سهمی از بارش …
هدیه ای از انسان هایی که نمی شناختند …
به نقاشی کشیدن کودکش مینگریست …
به همسرش …
یعنی ممکن بود او بفهمد که آن دفتر های نقاشی و مدادها متعلق به دختر شش ساله همسایه است …
آیا ممکن بود بفهمد که آن ها را از میان آوارهای خانه شان برداشته است …
اگر می فهمید که مداد رنگی سبز ، هنوز در دستان دخترک بود چه میشد؟
نتوانسته بود آن یکی را بردارد …
بقیه را هم به سختی برداشته بود …
در آن وضعیت نمیشد از جایی وسیله ای تهیه کرد …
اگر کودکش را سرگرم نمیکرد ، شاید تلاش میکرد که بیرون برود …
محله پر از جنازه بود ، به قدری که شاید روزها طول میکشید تا جمع و به خاک سپرده شوند …
همسرش از کودک فاصله نمی گرفت که اگر اتفاقی افتاد … باهم بمیرند …
در جنگ بی گناهان زیادی صدمه می بینند …
کودکان حق زندگی دارند …
،
نویسنده : علیرضا هزاره